شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب

آخرین نگاه ( خاطره شهید حسین اسکندرلو )

آخرین نگاه ( خاطره شهید حسین اسکندرلو )

وقتي از خونه رفت بيرون به من گفت: باباجون، حلالم كن.
دلم لرزيد، هيچ وقت موقع خداحافظي اين طوري صحبت نمي كرد. هميشه مي گفت: منو دعا كنين. ادامه مطلب ...

دانه بلند مازندران ! ( خاطره ای از شهید سلطانی )

دانه بلند مازندران ! ( خاطره ای از شهید سلطانی )

روح الله خدمت حضرت آقا رفته بود. از قرار آقا به او فرموده بود چه قد رعنایی داری. ... ادامه مطلب ...

خط قرمز ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

خط قرمز ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

يكي از اقوام در منزل ما شروع به بدگويي از انقلاب كرد. حاج حسين با او وارد مجادله شد و سعي كرد با دليل و برهان سخن او را رد كند، اما آن فرد هيچ اهميتي نمي داد و حرف خودش را مي زد. ادامه مطلب ...

چرا داد میزنی؟ ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

چرا داد میزنی؟ ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

آروم تر صحبت كن، مگه من كرشدم كه تو گوشم داد مي زني؟ كلي از حاجي معذرت خواهي كردم. اصلاً يادم نبود گوشش خوب شده.

  ادامه مطلب ...

حقش بود ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

حقش بود ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

ناگهان با صداي بلند در به خود آمدم، انگار كسي با داد و فرياد به در مي كوبيد. در را كه باز كردم، مردي عصباني را ديدم كه دست پسر بچه اي سر شكسته را گرفته و فرياد مي زند: پدر اون پسر تويي؟ پرسيدم: كدوم پسر رو ميگي؟ او نشاني هاي حسين را داد. ادامه مطلب ...

نامادری ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

نامادری ( از خاطرات شهید اسکندرلو )

روزي در خانه با خود خلوت كرده بودم و از سختي ها و فشارهاي زندگي خسته شده و گريه مي كردم. ناگهان حسين به خانه آمد و من را در آن حالت ديد. كنارم نشست، نگاهش را به صورتم انداخت و گفت: چرا گريه مي كني؟  ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید حسین اسکندرلو

زندگینامه شهید حسین اسکندرلو

حسين در روز دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1341 در خانواده‌اي پارسا و مستضعف از اهالي جنوب تهران به دنيا آمد و دوران تحصيل را با هوش و استعداد فراوان و حسن خلقي مثال زدني، طي كرد. در دوره مبارزات مردمي بر ضد شاه و استعمارگران..  ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید محمود شهبازی

وصیت نامه شهید محمود شهبازی

خداوندا! توفیقی عطا فرما که از جمله کسانی باشم که خود بشارت به آنها داده‌ای از تو خواهانم که زندگیم را زندگی محمدی و مردنم را مردن محمدی قرار دهی
  ادامه مطلب ...

کنار حرم رسول الله ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

کنار حرم رسول الله ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ مسجد الاحرام راه می‌رفت، کف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز کرد و چند آیه خواند، نگاهش را به کعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم:»   ادامه مطلب ...

قنوت ( از خاطرات شهید شهبازی )

قنوت ( از خاطرات شهید شهبازی )

 بارش بی‌امان خمپاره‌ها تا نیمه شب ادامه داشت. ترکش‌های سرخ خواب را از همه گرفته بود. زیر پل (۱) تعدادی از افراد نشسته بودند، «همدانی» از زیر پل بیرون آمد، مات و حیران به روی پل نگاه کرد.  ادامه مطلب ...

پس از شهادت ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

پس از شهادت ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

چفیه خون آلوده‌اش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت  ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید محمود شهبازی

زندگینامه شهید محمود شهبازی

شهبازی با شور انقلابی که داشت، پس از تحقق انقلاب اسلامی ، چند روزی در کمیته اسلحه بدست می گیرد و به حراست از دستاوردهای انقلاب می پردازد . در اسفند ماه 1357 ، به نهاد نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و به عضویت رسمی این نهاد  ادامه مطلب ...

کندوی عسل ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

کندوی عسل ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

 داشتیم منطقه را شناسایی می کردیم که شهبازی را دیدیم. یک چتر منور انداخته بود روی سرش. دوید داخل روستا. فکر کردیم حتما عراقی ها را دیده و وقت نشده به ما خبر بدهد. به همین دلیل ما هم دویدیم پشت سرش..   ادامه مطلب ...

چاه آب ( از خاطرات شهید علی قوچانی )

چاه آب ( از خاطرات شهید علی قوچانی )

علی شش ساله بود که ما از اراک به اصفهان آمدیم. در آن دوران اکثر خانه ها، چاه آب داشت و آب مصرفی را از آن تأمین می کردند یک روز من از او در خواست کردم که از چاه آب بکشد. وی هنگام انجام این کار به خاطر سنگینی آن با سطل و طناب به داخل چاه پرتاب شد.
  ادامه مطلب ...

دلجویی (  از خاطرات شهید علی قوچانی )

دلجویی ( از خاطرات شهید علی قوچانی )

بعد از شهادت علی، آقای خرازی با وجودی که از شهادت او متأثر بود و باید ایشان را مورد دلجویی قرار می دادند گاهی به خانه ما می آمد و از ما دلجویی می کرد. ادامه مطلب ...

لباس شهادت ( از خاطرات شهید محمد مهدوی )

لباس شهادت ( از خاطرات شهید محمد مهدوی )

گفتم: محمد این لباس جدیدت خیلی بهت میاد گفت:  لباس شهادته !
گفتم:  زده به سرت! گفت: می زنه ایشالله ! ادامه مطلب ...

آشنایی محمد با شهدا ( از خاطرات شهید مهدوی )

آشنایی محمد با شهدا ( از خاطرات شهید مهدوی )

محمد ، بهمن سال 66 به دنیا آمد ، موقعی که به دنیا آمد شهیدان دوران جنگ را می آوردند و ما هم در مراسمشان شرکت می کردم  . ادامه مطلب ...

حیاو تقوا ( از خاطرات شهید مهدوی )

حیاو تقوا ( از خاطرات شهید مهدوی )

 حياء بسيار داشت ؛حتي با اقوام نزديك كه نامحرم بودند.رابطه نداشت هميشه مي گفت :  ادامه مطلب ...

مراسم عروسی ( از خاطرات شهید مهدوی )

مراسم عروسی ( از خاطرات شهید مهدوی )

هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شركت نمي كرد - نه اينكه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي كه مي دانست گناه است نمي رفت . مي گفت : ›  ادامه مطلب ...

رضایت امام زمان (عج) ( از خاطرات شهید مهدوی )

رضایت امام زمان (عج) ( از خاطرات شهید مهدوی )

مي گفت هر كاري مي خواهم بكنم اول نگاه مي كنم ببينم امام زمان (عج) از اين كار راضيه؟ چه دردي از درد امام زمان (عج) دوا مي شود ؟  
  ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد