بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.
ادامه مطلب ...
یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟..... ادامه مطلب ...
به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست....
ادامه مطلب ...