رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».... ادامه مطلب ...
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست سرش را بالا آورد. از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده ادامه مطلب ...
رفته بود تهران درس بخواند. سال آخر دبیرستان، دوستش از یک کوچه می رفته مدرسه و علی از کوچه ای دیگر.
دوستش به او می گفته: چرا از آنجا می روی؟ بیا از این کوچه برویم؛ پر از دختر است!
ادامه مطلب ...
حياء بسيار داشت ؛حتي با اقوام نزديك كه نامحرم بودند.رابطه نداشت هميشه مي گفت : ادامه مطلب ...
هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شركت نمي كرد - نه اينكه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي كه مي دانست گناه است نمي رفت . مي گفت : › ادامه مطلب ...
با ناراحتى گفتم . سر تو بیار بالا خیلى خطر ناکه . باز هم به حرفم توجه نکرد . داشتم عصبانى میشدم . که با جدیت گفت . چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا . یک لحظه توجه کردم .. ادامه مطلب ...
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه.. ادامه مطلب ...
سر کلاس جواب معلمش را نمی داد.می گفت: «تا حجاب نداشته باشی ما صحبتی با هم نداریم» ادامه مطلب ...
خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.. ادامه مطلب ...