شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهید حمید باکری

<1>
مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )

مقنعه ( خاطره ای از شهید حمید باکری )

به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟ »
می‌گفتم « مقنعه را می‌گویی ؟ »
می‌گفت : « نمی‌دانم اسمش چیه ادامه مطلب ...

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود ادامه مطلب ...

اردن را دور زدیم! ( از خاطرات شهید  حمید باکری )

اردن را دور زدیم! ( از خاطرات شهید حمید باکری )

در اولین ساعت عملیات خیبر، 900 نفر به اسارت در آمدند . در بین این اسیران ، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت بود. حمید خطاب به آنها گفت : مواظب خودتان باشید ، اگر .... ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد