شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شوخی های جنگ

<1>
شوخی احمد با احمد

شوخی احمد با احمد

در تماس‌های بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرمانده‌هان و رزمندگان از لهجه‌های آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالب‌تر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. ادامه مطلب ...

ذکر امروز سبحان الله است ( از خاطرات شهید شیخی )

ذکر امروز سبحان الله است ( از خاطرات شهید شیخی )

از خصوصيات بارز شهيد شيخي شوخ طبعي او بود . هميشه لبانش پر از خنده بود . اما در عين حال از سخنان لغو پرهيز مي كرد.
در جبهه هرگاه از دهان كسي سخن لغوي خارج مي شد بلافاصله اين شهيد بزرگوار مي گفت... ادامه مطلب ...

عراقی ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

عراقی ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

بچه‌ها كسل‌ بودند و بي‌حوصله‌. حاجي‌ سر در گوش‌ يكي‌ برده‌ بود وزيرچشمي‌ بقيه‌ را مي‌پاييد. انگار شيطنتش‌ گل‌ كرده‌ بود. عراقي‌ آمد تُو و حاجي‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي‌عراقي‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ كنار.. ادامه مطلب ...

یک عکس هم از ما بگیر!

یک عکس هم از ما بگیر!

تیرماه 1365 برای گرفتن عکس از عملیات کربلای یک که منجر به آزادسازی مهران شد، عازم ارتفاعات قلاویزان شدیم. در آن منطقه صدایی نظرم را جلب کرد. برگشتم، رزمنده‌ای با خنده گفت: «برادر، یک عکس هم از ما بگیر».... ادامه مطلب ...

عکس روی کمپوت ها را نکنند ( خاطره ای از شهید رضا قنبری )

عکس روی کمپوت ها را نکنند ( خاطره ای از شهید رضا قنبری )

ﻣﺼﺎﺣﺒﻪﮔﺮ: ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینه‌اش ﺭُﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ.  ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ می‌کرﺩ.... ادامه مطلب ...

مجروحیت شهید صدرزاده در تکرار تاریخ ( از خاطرات شهید صدرزاده )

مجروحیت شهید صدرزاده در تکرار تاریخ ( از خاطرات شهید صدرزاده )

همون پوتینا میره مدرسه توی راه میخوره زمین و نیسان حمل شیر از رو ی پاشنه پای چپش رد میشه پاش میشکنه دکتر گفت خدا رو شکر کنید پوتین پاش بود وگرنه استخوان پاش خرد می شد ادامه مطلب ...

من فقط بادام میخورم ( از خاطرات شهید علیرضا قلی پور )

من فقط بادام میخورم ( از خاطرات شهید علیرضا قلی پور )

علیرضا آماده شد بریم عملیات. توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت:  ادامه مطلب ...

طلبکاری  برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

طلبکاری برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...

پنچرگیری عراقی

پنچرگیری عراقی

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد... ادامه مطلب ...

ال ان بی ( از خاطرات شهید سید مجتبی حسینی )

ال ان بی ( از خاطرات شهید سید مجتبی حسینی )

یه هفته ای بود علافش بودم بیاد دیش اتاق رو درست کنه بتونیم کانالهای ایران رو بگیریم نیومد که نیومد سید هم دلش به حال پای افلیج من که رو تخت افتاده بودم سوخت و رفت.. ادامه مطلب ...

شوخی با رزمنده ها

شوخی با رزمنده ها

یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچه‌ای بسیجی را توی جمع دید ادامه مطلب ...

صدای عَر عَر الاغی از راه دور..

صدای عَر عَر الاغی از راه دور..

همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اُسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت.. ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد