شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات جبهه

<1>
جبهه و نماز

جبهه و نماز

می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست.
 وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد. ادامه مطلب ...

زندگیش جنگ شده بود ( از خاطرات شهید مجتبی هاشمی )

زندگیش جنگ شده بود ( از خاطرات شهید مجتبی هاشمی )

سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد. سید دیگر در خانه نمی ماند. من بودم و 5 تا بچه قد و نیم قد،  ادامه مطلب ...

مردم که به چنین فردی زن نمی دهند ( از خاطرات شهید میر افضلی )

مردم که به چنین فردی زن نمی دهند ( از خاطرات شهید میر افضلی )

خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود. گفت: باشه بی بی، هر چی شما بگویی، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند. ادامه مطلب ...

صحبت با زمین ( خاطره ای از شهید حسینعلی عالی )

صحبت با زمین ( خاطره ای از شهید حسینعلی عالی )

وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه بر‌نمی‌گردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شده‌ای و وظیفه‌ی خودت را ادا کرده‌ای؛ این‌جا بمان. این‌جا هم کار هست. باید ... ادامه مطلب ...

نصف لیوان آب

نصف لیوان آب

به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست.... ادامه مطلب ...

از روزی که معنویت جبهه پایین آمده بود ( از خاطرات شهید سید رضی موسوی )

از روزی که معنویت جبهه پایین آمده بود ( از خاطرات شهید سید رضی موسوی )

در یکی از دیدارها که باهم به دیدار خانواده شهید اشتری رفته بودیم، سیدرضی برای خانواده شهید تعریف می‌کرد که ... ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد