اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
یه روز من و میرزا"مهدی" تو محله کنار یه جوب بزرگ که آب زیادی هم داشت منتظر بابای میرزا"مهدی" ایستاده بودیم
یه لحظه حس کردم صدای شالپ شولوپ آب میاد نگاه کردم دیدم مهدی باکله و دستاش رفته تو آب پاهاش لبهی جوبه آوردمش بیرون
پرسیدم: چرا اوینجوری شدی؟گفت:مامان یه توله سگ خیلی کوچولو رو داشت اب میبرد خواستم نجاتش بدم،غافل از اینکه مرده بوده.
شهید میرزا"مهدی" وقتی فهمید حیوون زبون بسته مرده خیلی ناراحت شد،گریه میکرد میگفت:مامانش کجا بوده که بچه ش مرده افتاده تو آب.
این قضیه مربوط به ۴ سالگی میرزا"مهدی"
به روایت مادر شهید