بعد از اراده حق بر خلقت انسانها، تاریخ جز عده ای قلیل بقیه را حق ناشناس و قدر نا شناس معرفی کرده ، و شاید که دنیا را قیمتی نباشد جز به انس با او و معرفتش .اگر چه انسانها باهمند اما تنهایی وحشتناک در برابر او داریم که محبتش آن را نامحسوس کرده ... ادامه مطلب ...
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند» مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ ادامه مطلب ...
حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد اما میگفت: «چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند». هر کس میآمد مصطفی میخندید و میگفت: ادامه مطلب ...
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: ادامه مطلب ...
از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت نفت شركت داشت ادامه مطلب ...
رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه...
ادامه مطلب ...
طلائیه بودیم . بیل مکانیکی داشت روی زمین کارمیکرد که شهید پیداشد.همراهش یه دفتر قطوراما کوچک بودمثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.. ادامه مطلب ...
داشتیم پیکرشهدامون روباکشته های بعثی تبادل میکردیم که ژنرال «حسن الدوری»رییس کمیته رفات ارتش عراق گفت :«چند تاشهید هم ماپیداکردیم،تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیداکردند پلاک نداشت.. ادامه مطلب ...
ازساختمان عملیات اومدیم بیرون راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ...
می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ...
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هايي از آن در چنگال گروهکهاي مزدور گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توکل به خدا و عزمي راسخ مبازره بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استکبار جهاني و گروهکهاي خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر مي نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت ادامه مطلب ...
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. ادامه مطلب ...
خدايا،خدايا، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
ادامه مطلب ...
شهید چمران در یکی از عملیاتهای نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه میایستد و به همراهانشان میگوید به زیر پاهای خود بنگرید، میبینند زیر پایشان پر از گلهای شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور میزنند.. ادامه مطلب ...
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد،
پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
رزمنده در جواب عراقی گفت..
ادامه مطلب ...
داییش تلفن زد و گفت:
حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین!
گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد!
گفت: چی رو پانسمان میکنه؟
ادامه مطلب ...
سردار رشید اسلام شهید حاج حسین خرازى به سال ۱۳۳۶ در یکى از محلههاى مستضعفنشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوى کلم در خانوادهاى آگاه، متقى و باایمان متولد شد. از همان آغاز کودکى باهوش و مودب بود. در دوران کودکى به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینى، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد. ادامه مطلب ...
صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...
یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ...
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ...