یک روز در فرودگاه ، شهید حاج احمد کاظمی را دیدم .ایشان بعد از احوالپرسی از من پرسیدند :حاج مرتضی دستت چطور است؟ مواظبش هستی ؟ گفتم: بله یک دست مصنوعی گذاشته ام که به عصب های قطع شده دستم آسیبی نرسد و زیاد درد نکند ادامه مطلب ...
داییش تلفن زد و گفت:
حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین!
گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد!
گفت: چی رو پانسمان میکنه؟
ادامه مطلب ...
دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.ناصر با تعجب نگاهم كرد:رضا مگر نميداني مجروح نبايد آب بخورد؟!فلاسك آب را ميخواهي چكار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده.
ادامه مطلب ...
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. كاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب كردهاند. كاش نرفته بودم. ادامه مطلب ...