در زمان غیبت کبری به کسی «منتظر» گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد. ادامه مطلب ...
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» ادامه مطلب ...
در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.... ادامه مطلب ...
هرسه تاشان فرمان ده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم ادامه مطلب ...
یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود.آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست.تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد.آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: ادامه مطلب ...
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ ادامه مطلب ...
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، ادامه مطلب ...
گاهی یک حدیث یا جمله قشنگ که پیدا میکرد، با ماژیک مینوشت روی کاغذ و میزد به دیوار،
بعد در موردش با هم حرف میزدیم،
ادامه مطلب ...
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود که بعداز گشت هفت شب در جریزه مجنون ، وقتی به شهید کلهر گفتم: که این هفت شب چگونه گذشت ، پاسخ داد : ... ادامه مطلب ...
چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود.
وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم.
ادامه مطلب ...
شهید زینالدین، آنقدر خاکی و بیآلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان فرمانده نمیشناختند. لباسهای ساده بسیجی، و تواضع بسیار، از ویژگیهای بارز اخلاقی او بود. یکی از بسیجیان در این باره میگوید: یک روز که برای نماز جماعت به حسینیه لشگر رفته بود.. ادامه مطلب ...
یه بار که به سختی تونست خودش رو از چنگ بچه های بسیجی خلاص کنهبا چشای اشک آلود نشست و با خودش می گفت:مهدی......
ادامه مطلب ...
پس از شهادتش ، يكى از برادران در عالم رؤيا او را ديد كه مشغول زيارت خانه ى خداست ، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسيده بود: «شما اينجا چه كاره ايد؟!» گفته بود: ادامه مطلب ...
قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم.. ادامه مطلب ...
معنیش این است که خدا می خواهد یکی از پسرهایم را عوضش بگیرد.خدا خدا می کردم دختر باشد.
ادامه مطلب ...
وضعیت حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود.نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد.
ادامه مطلب ...