گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
ادامه مطلب ...
مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه كند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم كنارم. نگاهش می كردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یك نگاه به مهر انداخت. گفت :« مرتضی ، چرا عكس دست روی مهره؟»گفتم: «این یادگار دست حضرت ابوالفضله كه تو راه خدا داده.»گفت: « جدی میگی؟» گفتم :« آره . ادامه مطلب ...
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست سرش را بالا آورد. از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده ادامه مطلب ...
بچه ها یکی یکی شهید می شدند. کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان. آب می خواستند، آب نبود.
با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها، به شوق آب رساندن.
ادامه مطلب ...
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه قبل از عروسی بی بی.. ادامه مطلب ...
خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.. ادامه مطلب ...