اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
گفتند قرار است آقايي به اسم «ميرحسيني» براي سخنراني بيايد.
مي گفتند از فرماندهان سپاه است.
زنگ دوم بود که آمد. به صف شديم، اصلاً به هيکلش نمي خورد که فرمانده باشد. لاغر، نحيف و کوتاه قد.
بچه ها مثل هميشه سر صف مشغول شلوغ بازي و صحبت کردن بودند که ميرحسيني شروع کرد به حرف زدن.
چند دقيقه بعد هزار نفر بچه محصل پر شر و شور مثل مجسمه ساکت شدند و فقط صداي پرطنين ميرحسيني بود که در فضاي مدرسه شنيده مي شد.
يادم هست که مي گفت: «اگر شما جوان ها امروز همت نکنيد و به جبهه نياييد، در فرداي نه چندان دور که جنگ تمام شود شرمنده ي اين شهيدان و همه ي ملت مي شويد. اگر شما جوان ها...»
فرداي آن روز خيلي ها به دبيرستان نيامدند و غيبت خوردند، بعد هم يکي يکي خبرشان آمد که اعزام شدند به جبهه.