اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
پدرم بعد از بازگشت از عراق مصرانه از دوستانش میخواهد که همراه آنها به سوریه اعزام شود. خلاصه به هر شکل و سختی بود پدربه سوریه اعزام شد. بعد از سه، چهار روز که بسیار نگران شده بودیم تماس گرفت و خیال همه را راحت کرد. در آن تماس تلفنی از پدر پرسیدم کجایی؟ جواب داد: دمشق هستم، دمشق... صدایش خیلی واضح نبود. اما بسیار خوشحال بودم که صدای دلنشین پدرم را میشنیدم. پدر به ما گفته بود در جبهه مقاومت کارهای پشتیبانی انجام میدهد اما خوب میدانستم پدرم کسی نیست که امور پشتیبانی جبهه را به او بسپارند. مدتی که سوریه بود خیلی عکس، تصویر و فیلم برایم ارسال میکرد. در یکی از فیلمها و تصاویر که در شهر شیخ مسکین بود متوجه شدم با دشمن فاصله چندانی ندارند. آن زمان که پدر تازه به سوریه رفته بود یکی از دوستانش از سوریه برگشت و گفت پدرت فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه زینب(س) است. با خودم گفتم عجب مسئولیت سنگین، مهم و خطرناکی به عهده پدر گذاشتهاند. پدر شجاعتی خاص داشت. شجاعتی که ایشان را تا چند قدمی دشمن میکشاند.