اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد؛
یعنی سیزدهم رجب 1343.
به خاطر این اسمشو گذاشتند علی.
از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد.
باباش نذر کرده بود سقا بشه.
سرِ نترسی داشت.
ساواکی و اینجور چیزا سرش نمی شد.
عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود.
هجده سالگی شد مربی استاد آموزش های نظامی از همه جورش؛
تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات
اولین بار رفت جبهه مهران.
نبوغ و خلاقیت بی مثال او را علی شادمانی کشف کرد.
تا بیخ سنگر عراقیا می رفت.
چهار گردان چشمشان به اشاره او بود.
نوجوونیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد.
مو توی صورتش نروئیده بود که یه گروهان رو دادند دستش!
توی عملیات مسلم بن عقیل، پاش تیر خورده بود اما وقتی آمد، یه تنه هفت تا اسیر هم آورد.
حاج همت براش نقشه ها داشت، اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده.
یه نوجوان 19 ساله شد فرمانده اطلاعات-عملیات یه لشگر!
تا کی!؟ تا آخر جنگ...
از کله قندی مهران شروع کرد.
بالای کله اسبی حاج عمران ترکش خورد.
تو سومار تیر خورد به پاهاش.
توی جزیره مجنون، روی برانکار فرماندهی می کرد!
توی شلمچه اول ترکش به بازوش خورد، بعد تیر به پهلوش
و توی ماووت مهمان مین والمری شد.
اطلاعات و عملیات رو کرده بود دانشگاه آدم سازی.
توی کلاسش هم "ممد عرب عراقی" بود که از بصره در رفته بود،
هم "شیر محمد افغانی" که تو مهران باهاش گشت می رفت،
و هم "علی شاه حسینی" که تکنیسین F4 که آموزش تو آمریکا رو گذاشته بود یه طرف و شده بود شاگردش!
داشت یادم می رفت. توی دانشگاه علی آقا سواد ملایی و افاده های دانشگاهی هم خیلی بُرد نداشت؛
نه اینکه دانشگاهی ها در رکابش نبودند،
بودند اما یه بچه صافکار روستایی زاده مثل "مصیب مجیدی" شد معاونش،
چون دل شیر می خواست با علی کار کردن.
شرط و مرزی هم برای یادگیری وجود نداشت؛
سراغ قفل بُر ها توی شهر می رفت،
می آوردشان جبهه ازشان آدم می ساخت!
البته همه ی اینایی که اسم آوردم شهید شدند؛
به عبارت این دفتر "دلیل" شدند.
گشتاش شبیه یه رویاست.
در زمان خودش براش افسانه ها درست کردند؛
مثل اینکه تا کربلا می ره،
تو صف عراقیا وا می ایسته،
اینا راست نبود اما روایت بچه هاش توی این دفتر راسته راسته.
علی همون بچه مو زرد چشم آبی برای قریب 90 نفر شد دلیل؛
یعنی راه رو نشون داد تا جایی که رسیدند.
خودشم دنبال یه دلیل می گشت تا اینکه اون خواب به دادش رسید.
اون خواب که از مصیب معاونش که توی فاو شهید شده بود،
پرسید: "از کدام راهکار به این مقام رسیدی؟"
مصیب هم جواب داد: راهکار اشک!
از اینجا به بعد راه کار علی آقا به قول خودش قلف و به قول بچه مدرسه ای ها قفل شد.
هر هفته با گریه بچه ها رو صدا می کرد،
همون 90 نفر رو.
دلش می خواست دینش کامل بشه.
اینو به دوستاش گفته بود.
زن گرفت.
یه یادگاری ازش موند که هیچ وقت ندیدش؛
به اسم محمد علی.
برادرش امیر هم که رفت،
علی ماند با تنی زخمی که شش زخم از شش عملیات داشت.
جنگ هم هفت ساله شده بود
و علی دلتنگ همه چیز.
سال های آخر جنگ می گفتند می خواد فرمانده بشه،
اما عشق او اطلاعات بود
و بچه های اطلاعات
و شهدای اطلاعات.
توی شناسایی؛
یعنی دلالت آخر،
همه رو گذاشت سرِ کار،
یه عده رو برگردوند عقب و خودش تنها رفت به جایی که دلیل امروز و فردای ما شد.